در عمق شب
فروغ جمالي فروغ جمالي

 و شب تاریك بود، من در صحن حویلی، روی چمن پهلوی
درخت بادام ایستاده بودم. آنشب بر خلاف شب های دیگر، همه
خاموش بودند. با تعجب، آهسته به آسمان نگریستم. آسمان نیز
در ركود سرد خویش چشم بسته و خفته بود، گویا دیگر هرگز
چشم نمیگشاید. ستارگان همه ساكت بودند. مهتاب حال
 تابیدن نداشت. گاهی از پشت این ابر و گاهی از پشت آن، سری
بیرون میكرد و چشمان مرا به خود خیره تر میساخت. مثل
 اینكه آنشب آسمان و ستارگانش مهتاب را برگزیده بودند، تا به
من پیام شانرا رساند. اما مهتاب توان گفتن نداشت دوباره
 پشت ابری پنهان میشد و با بی میلی تمام راهی را میپیمود
كه باید
خاموشانه به آسمان مینگریستم، ناگهان، فریاد بلندی از پشت
مرا تكان داده به خود آورد. عقب نگاه كردم. فریاد از خانه كوچك
ما بیرون میشد. شتابزنان سوی خانه دویدم. دروازه را باز كرده، داخل
دهلیز شدم. اندكی مكث كردم. قلبم به شدت میتپید و دستانم سرد
شده بودند. دهلیز را به سرعت پیموده، داخل اتاقی كه از آن فریاد
بیرون میامد شدم. مادر جوانی را دیدم كه با مو های ژولیده و پیرهن
پاره، روی قالین كهنه اتاق نشسته بود. چیغ میكشید و با دستانش
بر زمین میكوفت. اطفال مادر كه هر كدام پنج، هفت و سیزده سال
داشتند، هرگز حال او را چنین ندیده بودند و با قلبهای
پاك و كوچك در سینه های شان، هراسان پهلوی مادر نشسته، فریاد
میكشیدند. آنها خرد تراز آن بودند كه بدانند بالای مادر چه حال
آمده است
با دیدن من همه بلندتر چیغ كشیدند. مادر دستانشرا بلند
و به من اشاره كرد و گفت، "تو بی پدر شدی!" گوشهایمرا باور
نكردم. جلو رفتم. پیش مادر زانو زدم. دستان مهربان و زیبایشرا
در دستهایم گرفتم. "مادرجان چه شده؟" مادر در حالیكه دنیا غم در
سینه اش خانه كرده بود، و سیاهی جهانشرا گرفته بود دستهایشرا
رهانید. از یخنم گرفت و مرا بسوی خود كشانید، تكان داده فریاد
زد، " آن مهربان ما، آن مهربان ما دیگر بر نمیگردد. تو بی پدر
شدی!" چرخش خون در وجودم شدت پیدا كرد. جبینم را عرق
گرفت. سراپایم به لرزه درامد. جسمم سرد و گلویم تنگ شد. و
چشمانم آب زد. ناگهان تصویر پدرم كه با لباس ماشی و بوتهای سیاه
بزرگ عسكری، خاك آلود، موهای ژولیده و چشمان خسته از صُفهَ
حویلی ما میگذشت و داخل دهلیز میشد در ذهنم خطور كرد. از جا
پریده به بیرون شتافتم. از دهلیز گذشتم و دروازه را باز كرده روی صُفه
برآمدم. به آسمان نگاه كرده فریاد كشیدم، "پدر! تو كه آبی
هستی، تو كه به اندازه آسمان بزرگی، آسمان را كه نتوان كشت. بگو
این همه دروغ است. بگو كه تو بر میگردی و به وعده ات وفا میكنی!" آنگاه
مهتاب از پس ابری، لغزان و لرزان بیرون شد و آنچه را كه نمیخواستم
باور كنم برایم گفت. او اینبار خلاف وعده عمل كرده بود. پیامی را كه
پدرم در پایهَ مرگ در میدان نبرد برایشان گفته بود به من داد، و از
زبان او قصه كرد. "من شما را دوست دارم. میخواهم با شما بمانم. از
برای شما زندگیرا دوست دارم." او با هر یك ما از عشق، از آرزو
هایش، از صداقت و از وطنپرستی گفته بود. او گفته بود، " با مادر
تان باشید. او را دوست داشته و پاسدار صادقش باشید." سپس
مهتاب، از آنچه كه آنروز آسمان و ستارگان دیده بودند برایم قصه
كرد، از دقایق اخیر زندگی پدرم در میدان نبرد، از شهامت، از
دلیری، از پایمردی و از قهرمانی. آری! او را تنها گذاشته
بودند، او تنها بود. پدرم كه بازی دست نامردها، دسیسه ها و
خیانتها شده بود. گاهی به فكر فرو میرفت، و به سنگها و كوه ها خیره
میشد. سر خود را به شكل علامه منفی شور داده و با آسمان و
ستارگان قصه و به زمین نگاه كرده گفته بود، "فرزندانت با ما خیانت
كردند. ما را تنها گذاشتند. لیك غم مخور مادر،! هراسان مباش، من
با تو میمانم. در آغوش تو میخوابم تو را تنها نمیگذارم." سپس از جا
ایستاد، خشم سراپای وجودش را گرفت. پیشانیش چین آورد. چشمانش
درون رفتند. دندانهایشرا به هم فشرد. كلید بم دستی را فشار داد و در
سینه اش منفجر ساخت. پیكر خم نخورده اش نقش زمین گردید در
آغوش پاك مادر افتاد و با جاودانگان پیوست
و فردای آنشب
چشمان آسمان هنوز هم كه بسته بود
 و درسوگ مرگ آفتابش خفته بود
 كودكی رسم كرد روی خاك
حلقه ای آفتاب
پهلوی جسد پدر
تا باشد
از آن خون دمد در حلقه
و آفتاب مرده ای مان
باز یابد تولد
و آفتاب پدر
زمین مادرم است
 
فریمانت كالیفورنیا
۰۴/۰۵/۲۰۰۲

 

 

 


July 10th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان